|
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید قیصر امین پور
پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:فروغ فرخ زاد, عاشقانه, عشق, شعر, تنهايي,عصيان,, :: 10:20 :: نويسنده : ترنم
به لب هايم مزن قفل خموشي ...................... فروغ فرخ زاد ادامه مطلب ...
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,خیانت, :: 10:17 :: نويسنده : ترنم
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد ادامه مطلب ...
یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 15:37 :: نويسنده : ترنم
خدا ما رو برای هم نمیخواست .. فقط میخواست همو فهمیده باشیم تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود
نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق دکتر افشین یداللهی
پشت شیشه برف می بارد
فروغ فرخ زاد
شبي پسر كوچكي يك برگ كاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزي بود دستهايش را با حوله تميز كرد و نوشته ها را با صداي بلند خواند. پسر كوچولو با خط بچه گانه نوشته بود : صورتحساب: ۱ـ تميز كردن باغچه 500 تومان ۲- مرتب كردن اتاق خواب 500 تومان ۳- مراقبت كردن از برادر كوچكم 1000تومان ۴- بيرون بردن سطل زباله 500 تومان ۵- نمره رياضي خوبي كه گرفتم 500 تومان جمع بدهي شما به من 3000 تومان مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهي كرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور كرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش اين عبارت را نوشت : ۱- بابت سختي 9 ماه بارداري كه در وجودم رشد كردي ، هيچ ۲- بابت تمام شب هايي كه بر بالينت نشستم و برايت دعا كردم ، هيچ ۳- بابت تمام زحماتي كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرگ شوي ، هيچ ۴- بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازيهايت ، هيچ و اگر تمام اينها را جمع بزني خواهي ديد كه هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است. وقتي پسر آنچه را كه مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان مادرش نگاه ميكرد قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت قبلا بطور كامل پرداخت شده است.مادر یعنی گنج عشق
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,عشق پاک,من از عشق لبریزم, دوست داشتن,, :: 13:36 :: نويسنده : ترنم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت. زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 12:0 :: نويسنده : ترنم
چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه؟ اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتیم میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد مونا برزویی
چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 9:58 :: نويسنده : ترنم
گرچه چشمان تو جز در پي زيبايي نيست حاصل خيره در آيينه شدنها آيا آه در آينه تنها کدرت خواهد کرد آنکه يک عمر به شوق تو در اين کوچه نشست خواستم با غم عشقش بنويسم شعري فاضل نظري
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,خیانت, :: 11:24 :: نويسنده : ترنم
روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام.
عشق پاسخی نداد.
خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد.
ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید.
خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟
سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:انقدر بار شکست برایت
سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟
عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ای.
خیانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای
من به خیانت وا داشته ام؟
عشق گفت:آنان که عاشق خطابشانمی کنی بویی از من نبرده اند.
چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 9:56 :: نويسنده : ترنم
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,عشق پاک,من از عشق لبریزم, دوست داشتن,, :: 10:18 :: نويسنده : ترنم
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعلههای آتش نگاه میکند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: ”چرا بیکار نشستهای و به کمک ساکنین کلبه نرفتهای!؟” ادامه مطلب ... روزگارم بد نیست غم كم میخورم
عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب
گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشونه ...
اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم رو شنیدم و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن
وقتی دیدم چطور پا روی دلم گذاشتی،
از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف،
که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم رو نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشونه
گاهی باید پایان رو آموخت اما بی آغازی دیگر ...
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست
گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ...
و با تیغ وداع گسلاندیم،
غرق شویم
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,, :: 21:32 :: نويسنده : ترنم
این است یک عشق جاودانه
شعله ی شمـــع هم مثل پـــــروانه که بالــــش درگیر عشــق آتـــش شمـــع شده شعـــله اش را هم در خــود می سوزاند … این شمــــع حتی بجــــای من هم اشکــــــــ می ریـــزد، اشکــــــــ ریختـــن خوبـــــــ است چشــــمها را جـــلا می دهــــد و وقتی خیلی خوبــــــ است که اشکـــــــهایت پشت بغــــض سنـــگینی پنـــــهان شده اند؛ سبکـــــــ می شوی وقتی راه اشکـــــــهایت را باز می کنـــــی. اما نه اشکی در چشمـــانــــم هست و نه بغض گلــــو گیـــری در گلویم … ! نمی دانــــم چـــــرا خطــــم عوض شده؟ احتمالا در بهــــــار امسال , روزهــــای جدید خودمــــ هم درگیر فصل تـــــازه می شوم تـــغییر میکنم اما میـــدانم همان مهــــربان عـــــاشق می مــــــانم . این روزهـــــای آخر ماه آســــــمان طور دیگــــری شده، پر ستـــاره تر از قبل مــــاه روشـــن تر شده و وجود دو ستــــاره ی پر نـــــور را حس می کنــم که قبلا ندیـــده بودمشان مــن که آنقـــدر سر بـــه هوا و کــودکـــانه بودم! یعنی ستـــاره ها هم متـــولد می شوند به آســـمان می آینـــد؟ زمستــــــان امسال و سرمــــــا طولانی تر از سالــهای قبـــل است نمیــــدانم شایـــد چون همــــه جا را از پـــــاییز سرمــــا زد. بـــــاد می آید؛ همه چیــــز را با خود می بـــــرد می ترســم این بـــــاد که می آید بی بـــــاران، بی ابــــر دوست داشتـــــن مرا از یــــادم ببرد دستـــهایم خالــــی شوند و یـــخ … ولی مگــــر می شـــود دوستـــــ داشتن آدم هـــا از یادشـــان برود آن هم من که عاشـــقم و مهــــــربان با دستــــهای گــــرم و پـــــر … آخــــر می دانی این شبـــها ماه برایم دلبـــــری می کند نمی دانــــم شایـــد عاشـــق مــــاه شدم مثل پلنــــگ وحشـــی که دل سنــــگ خود را به مـــاه بســـت … انگـــــار مـــن هــــم دارمــــ دلبــــسته و شیـــــفته ی مـــــاه می شـــــوم.
هم سیاه بوده اند هم سپید ، رویشان، نگاهشان، قلبشان، لباسشان، در سیاه و در سپید، من ، ولی همیشه زیر شیشه ی نگاه تو، نامه های خط خطی، نامه های بی نشان ، نامه های با نشان نوشته ام. کاغذم سپید مثل قلب تو ، جوهرم سیاه مثل چشم من، نامه های من برای تو، در سیاه و در سپید، یا به رنگی دگر به هر کجا …
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه,داستان,داستان عاشقانه, عشق, دوست داشتن,, :: 18:42 :: نويسنده : ترنم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:نامه, عاشقانه, دوست داشتن, عشق,دوستی, تنهایی , , :: 15:43 :: نويسنده : ترنم
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده. خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم. دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟ در آواز شب اویز های عاشق؟ در چشمان یک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟ دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم. و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی. ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم. می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود. می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم. دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد. دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم. دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود. دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته. دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،دوباره من و یک دنیا خاطره... نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد: ادامه مطلب ...
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:عاشقانه, عشق, داستان, داستان عاشقانه,خجالتی,ابراز عشق,ابراز دوستی, :: 9:27 :: نويسنده : ترنم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. تلفن زنگ زد. ادامه مطلب ... روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند: این گیوتین است و آن نبات این برای مرگ، آن برای حیات می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود. جلاد بیا، آماده شو معشوقم اینجاست، منتظر تو پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود. روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت “وقتشه، وقت بیدار شدنه” پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و او تنها بود. حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد.
دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:سپندارمذگان, عشق, دوستی, دوست داشتن, عشق به همسر, :: 22:22 :: نويسنده : ترنم
جشن سپندارمذگان یکی از جشن های ایرانی است که امروز ایرانیان آنرا در روز سپندارمذ (پنجمین روز)
از ماه سپندارمذ (اسفند) برگزار میکنند. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده است که ایرانیان باستان این روز را روز بزرگداشت
زن و زمین می دانستند. ● تاریخچه در گاه شماری های مختلف ایرانی، علاوه بر این که ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. به عنوان مثال روز اول هر ماه «روز اورمزد»، روز دوم هر ماه، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم هر ماه، اردیبهشت یعنی «بهترین راستی و پاکی» که باز از صفات خداوند است، روز چهارم هر ماه، شهریور یعنی «شاهی و فرمانروایی آرمانی» که خاص خداوند است و روز پنجم هر ماه، «سپندارمذ» بوده است. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را به عنوان نماد مهر مادری و باروری می پنداشتند. ادامه مطلب ... پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز
ادامه مطلب ... دختري بود نابينا شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:مرگ عاشقان, داستان عاشقانه, عشق, نفرت, دوست داشتن, عاشقان, :: 9:13 :: نويسنده : ترنم
حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:
ادامه مطلب ...
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:بچه غورباغه و کرم پروانه, داستان عاشقانه, عشق, انتظار, :: 9:11 :: نويسنده : ترنم
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم… به آفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان. به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.کمانش دلش بود و تیرش عشق... به آفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد. آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت. آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد. به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان... آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره و تیری انداخت تیری که هزاران سال است می رود... هیچ کس اما نمی داند که اگر بهآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت! سخن روز : مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نیست و مرد کوچک تکبر دارد ولی وقار ندارد کنفوسیوس در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم." عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم." صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: " چه کسی به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
آن زمانها کز نگاه خسته مرغان دریایی
یه نفس دور از تو بودن واسه من ماهی و سالی میون بود و نبودت جای خالیتُ حساب کن
یه عالم فرقه میون از جدایی دق آوردن چشممُ به گریه بنداز فکر نکن تو عشق فقیرم قلبمُ به غصه بشکن نگاه کن به تیکه پارم ترانه‌سرا: افشین مقدم بارونو دوست دارم هنوز بارونو دوست دارم هنوز شونه به شونه میرفتیم
بارونو دوست داشتی یه روز بارونو دوست داشتی یه روز
شونه به شونه میرفتیم ترانه سرا: یغما گلرویی |